آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
فاطمه علیدادی
روانشناس- استاد دانشگاه - مشاور خانواده.كودك.تحصيلي-عضو انجمن روانشناسان ايران
چهار شنبه 2 تير 1392برچسب:هوش,هوشبهر,هوش هيجاني,تيزهوش,انواع,هوش شناختي,نضريه ها, :: 21:48 :: نويسنده : فاطمه علیدادی
هوشبهرنوشتار اصلی: ضریب هوشی
در سنجشهای سنتی تر تیزهوشی، افرادی که میزان ضریب هوشی (هوشبهر - IQ) آنها از حد مشخصی بیشتر باشد تیزهوش نامیده میشوند. این حد مشخص در نمونه گیریهای مختلف، با توجه به نوع آزمون و جامعهٔ آماری که ضریب هوشی به صورت نسبی نسبت به آن سنجیده میشود متفاوت است. اما باز هم به صورت معمول میتوان ۱۲۰ را عددی دانست که در بیشتر آزمونها مرز تیزهوشی فرض میشود و به افرادی که ضریب هوشی بیش از این مقدار را داشته باشند تیزهوش گفته میشود. هوش هیجانینوشتار اصلی: هوش هیجانی
هوش هیجانی (یا هوش احساسی یا هوش عاطفی که با حروف اختصاری EQ نشان داده میشود[۲]) بخش مهمی از «هوش» است که شامل توانایی شناخت، درک و تنظیم هیجانها (احساسات) و استفاده از آنها در زندگی است[۳]. اصطلاح هوش اولین بار در سال 1990 روانشناسی بنام سالوی برای بیان کیفیت و درک احساسات افراد، همدردی با احساسات دیگران و توانایی اداره مطلوب خلق و خو به کاربرد. هوش هیجانی از چهار مهارت اصلی تشکیل می شود:1- خودآگاهی: توانایی شناسایی دقیق هیجان های خود و آگاهی از آنها به هنگام تولید. خودآگاهی، کنترل تمایلات خود درنحوه واکنش به اوضاع و افراد مختلف را نیز شامل می شود. فردی که از هوش هیجانی بالایی برخوردار است، نسبت به احساسات خود، آگاهی بی واسطه و بدون وقفه دارد.2- خود مدیریتی: یعنی اینکه بتوانید واکنش های هیجانی خود را در مقابل همه مردم و شرایط مختلف کنترل کنید. 3- آگاهی اجتماعی: توانایی در تشخیص دقیق هیجانات دیگران و درک اینکه دقیقاً چه اتفاقی در حال روی دادن است. این موضوع اغلب به این معناست که طرز تفکر و احساسات دیگران را درک می کنید، حتی زمانی که خودتان همان احساسات یا تفکرات راندارید و این همان همدلی است. 4- مدیریت رابطه: توانایی در به کارگیری ((آگاهی از هیجانات دیگران)) به منظور موفقیت درکنترل و مدیریت تعامل ها، همچنین این توانایی، ارتباط واضح با شرایط و کنترل موثر تعارض های دشوار را شامل می شود. تیزهوشی«تیزهوشی» مجموعهای است از استعدادها، ویژگیهای شخصیتی، و الگوهای رفتاری. تیزهوشی به معنای وسیع آن ویژگی برجستهای است که ورای مفهوم صرف هوشبهر (IQ) قرار دارد. آزمونهایی برای سنجش میزان تیزهوشی ساخته شدهاند که تنها بخشی از مفهوم تیزهوشی را میسنجند، تشخیص، روانسنجی و ساختار تیزهوشی محل بحث و اختلاف نظر است و حوزهای در حال پیشرفت است[۴]. تیزهوشی پنهانتیزهوشی پنهان (نهفته) برای گروه بزرگی از افراد به کار میرود: تیزهوشان ناتوان از یادگیری، تیزهوشان معلول، تیزهوشان در معرض خطر، تیزهوشان متفاوت از نظر فرهنگی یا نژادی، تیزهوشان کم آموز و زنان تیزهوش. دام هوشبسیاری از مردم که خود را بسیار باهوش میدانند، الزاماً متفکران خوبی نیستند. آنان در «دام هوش» گرفتارند. این دام جنبههای بسیاری دارد، که در اینجا فقط به دو مورد از آنها اشاره میکنیم: انتقادها به مفهوم هوشغالباً توانایی حلِ مساله، استدلال، قدرتِ حافظه و مانند آن را تعیین کننده ی هوش در هر فرهنگی می دانند. دانشمندانی نظیر بری (۱۹۷۴) شدیداً ًبا این عقیده مخالف اند. آنها طرفدارِ نسبیگرایی فرهنگی ست. از این دیدگاه، مفهوم هوش از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت است. برای مثال استرنبرگ (Sternberg)(۱۹۷۴) نشان داد که مهارت های هماهنگی در جوامعِ بدوی و نقش پذیری فرد در مسئولیت های اجتماعی، همکاری با دیگران و مهارت در ایجاد روابطِ بینِ فردی به عنوانِ معیاری برای سنجشِ هوش در نظر گرفته می شوند. [۷] هوش و یادگیری زبان دومهوش به طور سنتی از نظر تواناییهای زبانی و منطقی-ریاضی تعریف شده است. تصور ما از IQ (بهرة هوشی) بر چند نسل آزمایش این دو حوزه مبتنی است که از پژوهش آلفرد بینت در اوایل قرن بیستم نشأت میگیرد. به نظر میرسد موفقیت در مؤسسات آموزشی و به طور کلی در زندگی به بهرة هوشی وابسته است. از دیدگاه الگوی یادگیری هدفمند اوسوبل، بیشک هوش بالا متضمن فرایند بسیار مؤثر به یاد سپاری اقلام است که به خصوص در ایجاد سلسلهمراتب مفهومی و حذف سامانمند سلسلهمراتبی که مفید نیستند، ثمربخش است. سایر روانشناسهای شناختی به صورتی پیچیدهتر به فرایند حافظه و سیستم بهیادآوری پردختهاند. در درک ارتباط میان هوش با یادگیری زبان دوم، آیا میتوان به سادگی چنین گفت که یک فرد «باهوش» میتواند در یادگیری زبان دوم موفقتر باشد، صرفاً به این دلیل که هوش بیشتری دارد؟ به هر حال، ظاهراً بزرگترین مانع در یادگیری زبان دوم به مسئلة حافظه برمیگردد، به طوری که فقط اگر بتوان تمام چیزهایی را که تدریس یا شنیده میشود، به خاطر سپرد، میتوان در یادگیری زبان بسیار موفق بود. به نظر میرسد «بهرة هوشی یادگیری زبان» ما پیچیدهتر از اینها باشد. هوارد گاردنر (۱۹۸۳) یک تئوری بحثانگیز از هوش ارائه داد که تفکرات سنتی را راجع به بهرة هوشی در هم ریخت. گاردنر هفت شکل مختلف از دانش معرفی کرد که از نظر او تصویری جامعتر از هوش به دست میدهند. او پنج شکل دیگر هوش علاوه بر دو شکل معمول (یعنی شمارة ۱ و ۲) ارائه داد:
گاردنر معتقد بود که ما با توجه به همان دو مقولة اول، سایر تواناییهای ذهنی بشر را نادیده میگیریم و فقط بخشی از توانمندی کلی ذهن انسان را مد نظر قرار میدهیم. علاوه بر این، او نشان داد که تعریف سنتی ما از هوش، فرهنگگراست یعنی به فرهنگ محدود میشود. «حس ششم» یک شکارچی در گینة نو یا تواناییهای رهیابی یک ملوان در جزیرة میکرونزی با تعریف غرب از بهرة هوشی توجیه نمیشوند.
استرنبرگ استدلال کرد که قسمت عمدة تئوری روانسنجی به سرعت ذهن مربوط میشود و لذا پژوهش خود را به آزمونهایی اختصاص داد که بصیرت، حل مسئلة واقعی، شعور، ایجاد تصویر وسیعتر از اشیا و سایر امور عملی را میسنجند و به موفقیت در زندگی بسیار نزدیکند. سرانجام، اثر دانیل گلمن به نام هوش عاطفی (۱۹۹۵) در تلاشی دیگر به منظور یادآوری انحراف تعاریف و آزمونهای هوش سنتی، به طور منطقی احساس را به جای کارکرد فکری قرار میدهد. حتی مدیریت چند احساس اصلی- خشم، ترس، لذت، عشق، شرم و غیره- نیازمند پردازش مؤثر ذهنی یا شناختی است. گلمن در بحث بیشتر استدلال میکند که «ذهن عاطفی بسیار حساستر و سریعتر از ذهن عقلی است و حتی بدون یک لحظه درنگ و بدون اینکه بداند چه میکند، دفعتاً واکنش نشان میدهد. این سرعت از واکنش آگاهانه و تحلیلی که نشانة ذهن متفکر است، جلوگیری میکند» (گلمن ۱۹۹۵: ۲۹۱). نوع ششم و هفتم هوش مورد نظر گاردنر (میان و درونفردی) نیز حاکی از پردازش عاطفی است، اما گلمن عاطفه را در بالاترین سطح سلسله مراتب تواناییهای انسان قرار میدهد. با افزایش مفاهیم و اشکال مختلف هوش توسط گاردنر، استرنبرگ و گلمن، راحتتر میتوانیم به رابطة بین هوش و یادگیری زبان دوم پی ببریم. در تعریف سنتی خود، هوش با موفقیت در یادگیری زبان دوم چندان ارتباطی ندارد یا به عبارت دیگر، افراد، صرفنظر از میزان بهرة هوشی خود (با بهرههای هوشی متفاوت) در یادگیری زبان دوم موفق بودهاند. اما گاردنر ویژگیهای مهم دیگری را به مفهوم هوش اضافه میکند، ویژگیهایی که میتوانند در موفقیت زبان دوم، نقش مهمی داشته باشند. هوش آهنگین میتواند سهولت نسبی درک و تولید الگوهای آهنگ یک زبان توسط برخی زبانآموزان را توجیه کند. حالت جسمانی-حرکتی پیش از این در ارتباط با یادگیری واج-آواشناسی زبان بحث شده است. اهمیت هوش میانفردی در فرایند ارتباطی کاملاً مشهود و واضح است. عوامل درونفردی به تفصیل در فصل ششم این کتاب بحث خواهند شد. حتی شاید بتوان با گمانهزنی مشخص کرد که هوش هندسی به خصوص «تشخیص راه یا جهتیابی» تا چه حد میتواند آموزندة فرهنگ دوم را در رشد بیدردسر در یک محیط جدید یاری دهد. تواناییهای تجربی و بافتیِ مد نظر استرنبرگ، مؤلفههای «استعداد» را روشن میسازد، استعدادی که برخی افراد در یادگیری سریع، مؤثر و بیدردسر زبان دارند. در نهایت، EQ (بهرة عاطفی) که توسط گلمن معرفی شد، احتمالاً در توجیه موفقیت یادگیری زبان دوم، هم در اتاق درس و هم در بافتهای فاقد آموزش، بسیار مهمتر از هر عامل دیگر است. مؤسسات آموزشی اخیراً هوش هفتگانة مورد نظر گاردنر را در انواع مختلف یادگیری مدرسهمحور به کار بردهاند. به عنوان مثال، توماس آرمسترانگ (۱۹۹۳، ۱۹۹۴)، توجه معلمان و دانشآموزان را به «هفت شکل هوشمندی» معطوف کرد و آموزگاران را در فهم این مطلب که هوش زبانی و منطقی-ریاضی تنها راه عملی موفقیت نیست، یاری رساند. بهرة هوشی بالا در نگاه سنتی شاید تضمین کنندة نمرات تحصیلی بالا باشد، اما تعیین کنندة موفقیت در کار و کسب، خرید و فروش، هنر، برقراری ارتباط، مشاوره یا آموزش نیست. اولر چندی پیش در یک مقاله، صریحاً نشان داد که هوش ممکن است مبتنی بر زبان باشد. «شاید زبان فقط یک پیوند حیاتی در جنبة اجتماعی پیشرفت فکری نباشد، بلکه خود شالودة هوش باشد» (۱۹۸۱الف: ۴۶۶). طبق نظر اولر، مباحث ژنتیک و عصبشناسی «رابطهای عمیق و حتی نوعی یگانگی را میان هوش و استعداد زبانی نشان میدهد» (ص۴۸۷). نتایج فرضیة اولر راجع به یادگیری زبان دوم جالب توجه است. هم یادگیری زبان اول و هم یادگیری زبان دوم باید با عمیقترین مفاهیم معنی مرتبط باشند. بنابراین، همانطور که قبلاً در تئوری یادگیری اوسوبل گفتیم، یادگیری مؤثر زبان دوم، اشکال سطحی زبان را با تجارب پرمعنی پیوند میدهد. تقویت این پیوند ممکن است به چند صورت در واقع یک عامل هوش باشد. مسائل زیادی را میتوان از درک اصول یادگیری که در اینجا ارائه شدهاند و نیز راههای مختلف درک چیستی هوش، نتیجهگیری کرد. برخی از جنبههای یادگیری زبان ممکن است مستلزم فرایند شرطی شدن باشد؛ جوانب دیگر شاید نیازمند فرایند شناختی هدفمند باشد؛ برخی جنبههای دیگر ممکن است به امنیت زبانآموزان در تعامل آزادانه و مشتاقانه با یکدیگر وابسته باشد. هر کدام از این جنبهها حائز اهمیت است، اما هیچ ترکیب سازگار تئوری وجود ندارد که تمام بافتهای یادگیری زبان دوم را دربرگیرد. هر معلم باید یک فرایند تقریباً درونیافتی را برای تشخیص بهترین ترکیب تئوری جهت تحلیل آگاهانة بافت خاص مد نظر اتخاذ کند. درک منسجم شایستگی و نقاط ضعف و قوت هر تئوری یادگیری، این درونیافت را کاملتر میکند.[۸] جستارهای وابستهمنابع
نظرات شما عزیزان:
|
|||||||||||||||||||
|